تولد سهراب

رستم و سهراب

روزی رستم اسباب شکار را آماده کرد و همراه اسبش رخش عازم مرزهای کشور توران شد. آن روز رستم در نزدیکی شهر سمنگان گوری شکار کرد و بعد از خوردن گور به خواب رفت. چندتن از سواران تورانی که از آن محل می‌گذشتند، رخش را دیدند که در دشت به چرا مشغول است. از آن رو که رخش اسب بی نظیری بود، آن را گرفته و با خود به شهر سمنگان بردند. سپس رستم از خواب بیدار شد و اسب خویش را نیافت، بسیار اندوهگین شد و به ناچار با پای پیاده برای یافتن رخش عازم شهر سمنگان شد. پادشاه سمنگان وقتی شنید که رستم برای پیدا کردن اسبش به شهر او آمده است، شادمان گشته و به پیشواز رستم شتافت. شاه سمنگان رستم را به کاخ خویش دعوت کرد و به وی قول داد که به زودی رخش را یافته و برای او خواهد آورد. رستم دعوت شاه را پذیرفت و به کاخ او رفت و به خوردن می و تفریح مشغول شد تا اینکه شب فرا رسید. برای رستم خوابگاه ویژه‌ای آماده کردند، رستم به خوابگاه رفت تا قدری بیاساید. چون پاسی از شب گذشت، دختری زیبارو و خوش‌اندام به خوابگاه وارد شد. رستم بیدار شد و با تعجب به دختر نگاه کرد و سپس پرسید تو کیستی؟ دختر جواب داد که من تهمینه، دختر شاه سمنگان هستم. رستم وقتی آن همه زیبای را دید سریع موبدی را برای خواستگاری نزد شاه سمنگان فرستاد. شاه از خواسته رستم بسیار خشنود گشت و رستم و تهمینه همان شب با هم ازدواج کردند. سپس رستم مهره‌ای را که به بازوی خویش بسته بود، درآورد و به تهمینه داد و گفت اگر فرزندمان دختر بود این مهره را به گیسویش ببند و اگر پسر بود، مهره را به بازوی او ببند. فردا صبح شاه سمنگان به رستم خبر داد که رخش را یافته است. پس رستم از ستایش صادق خداحافظی کرد و همراه رخش به سوی زابلستان (سیستان) رهسپار شد. نه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا آورد که بسیار شبیه پدرش (رستم) بود و نام او را سهراب نهاد.

لشکرکشی سهراب به ایران و اسیر کردن هجیر

رستم و سهراب

سهراب به سرعت رشد می‌کرد و بزرگ می‌شد به طوری که در ده سالگی چنان قوی هیکل و نیرومند شده بود که در آن نواحی کسی قدرت نبرد با او را نداشت. روزی از روزها سهراب نزد مادر رفت و از نام و نشان پدر خویش پرسید؛ و مادر به گفت که تو از دودمان نریمان و فرزند رستم دستان هستی. سهراب چو این گفته شنید بسیار خشنود شد. بعد گفت من به زودی لشکری از پهلوانان توران گرد هم خواهم آورد و به ایران حمله خواهم کرد تا کیکاووس، شاه ایران که فردی نالایق است را از تخت به زیر کشم و پدرم رستم را بر تخت پادشاهی نشانم. سپس همراه با پدرم به توران حمله خواهیم کرد و افراسیاب را نابود خواهیم کرد. از آن طرف جاسوسان این خبر را برای افراسیاب بردند. وقتی افراسیاب شنید که سهراب فرزند رستم است و قصد دارد برای یافتن پدر به ایران لشکر به کشد با خود فکری کرد و گفت شاید در این لشکرکشی رستم به دست پسرش سهراب کشته شود. پس به هومان و بارمان که از سرداران لشکرش بودند فرمان داد تا لشکری متشکل از دوازده هزار سرباز گرداورند و به یاری سهراب بشتابند. سپس افراسیاب به آن‌ها گفت که سهراب نباید هرگز پدرش را بشناسد تا شاید رستم پهلوان به دست پسرش کشته شود. سرداران سریع لشکری فراهم کردند و به یاری سهراب شتافتند. سهراب فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفت و به سوی مرز ایران شتافت. در مرز ایران دژ بزرگی بود که به آن دژ سپید می‌گفتند و هجیر پهلوان فرمانده دژ سپید بود. هجیر وقتی لشکر تورانیان را دید که به دژ نزدیک شده‌اند خشمگین شد و به تندی زره پوشید و سوار بر اسب شد و به تنهایی به میدان جنگ رفت. سهراب که هجیر را دید سوار بر اسب شد و به سوی هجیر تاخت. سهراب بعد از کمی مبارزه هجیر را اسیر کرد و دست بسته او را نزد هومان فرستاد.

نبرد با رستم

رستم و سهراب

رستم دستان، پدر سهراب، در نبردی با او رویارو می‌شود و بدون آگاهی از اینکه سهراب پسرش است، پهلوی او را می‌دَرَد و چون سهراب در حال جان دادن است، نشان سهراب را می‌بیند و درمی‌یابد که او فرزندش است. پس، گودرز را سراغ کاووس می‌فرستد تا از او نوشدارو بگیرد و کاووس از این کار سر باز می‌زند. ابوالقاسم انجوی شیرازی در فردوسی‌نامه ادامهٔ داستان را چنین آورده:
رستم خشمگین می‌شود و به طرف بارگاه حرکت می‌کند. خبر به کیکاووس می‌دهند که رستم خشمگین شده و به طرف تو می‌آید. کیکاووس از درِ حرمسرا فرار می‌کند و رستم وارد کاخ می‌شود؛ که می‌بیند از کاووس خبری نیست، دارو را برمی‌دارد و به طرف سهراب می‌رود اما متأسفانه دیر می‌رسد. منجّم می‌آید و می‌گوید که کار از کار گذشته است.
مرشد عباس زریری، از نقالان شهیر شاهنامه، ادامهٔ بخشی از ادامهٔ داستان را که در شاهنامه به آن اشاره نشده است این چنین تقریر می‌کند:
رستم چون برای آوردن نوشدارو پا در رکاب شد، سهراب به هوش آمد و رستم را خواست. رستم بازگشت و دوباره گودرز را برای گرفتن نوشدارو به درگاه کاووس فرستاد: «گویند گودرز در این مرتبه نوشدارو را آورد که سهراب داعی حق را لبیک گفته بود».

رستم و سهراب

متن کامل شاهنامه در مورد رستم و سهراب

به آوردگه رفت نيزه بكفت
همى ماند از گفت مادر شگفت
يكى تنگ ميدان فرو ساختند
بكوتاه نيزه همى باختند
نماند ايچ بر نيزه بند و سنان
بچپ باز بردند هر دو عنان
بشمشير هندى بر آويختند
همى ز آهن آتش فرو ريختند
بزخم اندرون تيغ شد ريز ريز
چه زخمى كه پيدا كند رستخيز
گرفتند زان پس عمود گران
غمى گشت بازوى كند آوران
ز نيرو عمود اندر آورد خم
دمان بادپايان و گردان دژم
ز اسپان فرو ريخت بر گستوان
زره پاره شد بر ميان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز كار
يكى را نبد چنگ و بازو بكار
به آوردگه رفت نيزه بكفت
همى ماند از گفت مادر شگفت
يكى تنگ ميدان فرو ساختند
بكوتاه نيزه همى باختند
نماند ايچ بر نيزه بند و سنان
بچپ باز بردند هر دو عنان
بشمشير هندى بر آويختند
همى ز آهن آتش فرو ريختند
بزخم اندرون تيغ شد ريز ريز
چه زخمى كه پيدا كند رستخيز
گرفتند زان پس عمود گران
غمى گشت بازوى كند آوران
ز نيرو عمود اندر آورد خم
دمان بادپايان و گردان دژم
ز اسپان فرو ريخت بر گستوان
زره پاره شد بر ميان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز كار
يكى را نبد چنگ و بازو بكار
تن از خوى پر آب و همه كام خاك
زبان گشته از تشنگى چاك چاك‏
يك از يكدگر ايستادند دور
پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شكفتى ز كردار تست
هم از تو شكسته هم از تو درست‏
ازين دو يكى را نجنبيد مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همى بچّه را باز داند ستور
چه ماهى بدرياچه در دشت گور
نداند همى مردم از رنج و آز
يكى دشمنى را ز فرزند باز
همى گفت رستم كه هرگز نهنگ
نديدم كه آيد بدين سان بجنگ‏
مرا خوار شد جنگ ديو سپيد
ز مردى شد امروز دل نااميد
جوانى چنين ناسپرده جهان
نه گردى نه نام آورى از مهان‏
بسيرى رسانيدم از روزگار
دو لشكر نظاره بدين كارزار
چو آسوده شد باره هر دو مرد
ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد
بزه بر نهادند هر دو كمان
جوانه همان سالخورده همان‏
زره بود و خفتان و ببر بيان
ز كلك و ز پيكانش نامد زيان‏
غمى شد دل هر دو از يكدگر
گرفتند هر دو دوال كمر
تهمتن كه گر دست بردى بسنگ
بكندى ز كوه سيه روز جنگ‏
كمربند سهراب را چاره كرد
كه بر زين بجنباند اندر نبرد
ميان جوان را نبود آگهى
بماند از هنر دست رستم تهى‏
دو شيراوژن از جنگ سير آمدند
همه خسته و گشته دير آمدند
دگر باره سهراب گرز گران
ز زين بر كشيد و بيفشارد ران‏
بزد گرز و آورد كتفش بدرد
بپيچيد و درد از دليرى بخورد
بخنديد سهراب و گفت اى سوار
بزخم دليران نه پايدار
برزم اندرون رخش گويى خرست
دو دست سوار از همه بتّرست
اگر چه گوى سروبالا بود
جوانى كند پير كانا بود
بسستى رسيد اين ازان آن ازين
چنان تنگ شد بر دليران زمين‏
كه از يكدگر روى برگاشتند
دل و جان باندوه بگذاشتند
تهمتن بتوران سپه شد بجنگ
بدانسان كه نخچير بيند پلنگ‏
ميان سپاه اندر آمد چو گرگ
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ‏
عنان را بپيچيد سهراب گرد
بايرانيان بر يكى حمله برد
بزد خويشتن را بايران سپاه
ز گرزش بسى نامور شد تباه‏
دل رستم انديشه كرد بد
كه كاؤس را بى‏گمان بد رسد
ازين پر هنر ترك نو خاسته
بخفتان بر و بازو آراسته‏
بلشكرگه خويش تازيد زود
كه انديشه دل بدان گونه بود
ميان سپه ديد سهراب را
چو مى لعل كرده بخون آب را
سر نيزه پر خون و خفتان و دست
تو گفتى ز نخچير گشتست مست‏
غمى گشت رستم چو او را بديد
خروشى چو شير ژيان بركشيد
بدو گفت كاى ترك خونخواره مرد
از ايران سپه جنگ با تو كه كرد
چرا دست يازى بسوى همه
چو گرگ آمدى در ميان رمه‏
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازين رزم بودند بر بى‏گناه
تو آهنگ كردى بديشان نخست
كسى با تو پيگار و كينه نجست
بدو گفت رستم كه شد تيره روز
چه پيدا كند تيغ گيتى فروز
برين دشت هم دار و هم منبرست
كه روشن جهان زير تيغ اندرست
گرايدون كه شمشير با بوى شير
چنين آشنا شد تو هرگز ممير
بگرديم شبگير با تيغ كين
برو تا چه خواهد جهان آفرين